ساليوان و روزي كه هيولاها خنديدن
در سرزميني دور و پنهان از چشم آدمها، شهري وجود داشت به نام مانسترپوليس. شهري پر از هيولاهاي رنگارنگ، با شاخهاي بامزه، دمهاي پشمالو و صداهاي خندهدار. در دل اين شهر، ساختمان بزرگي قرار داشت به نام كمپاني هيولاها. در اين كمپاني، هيولاها كار بسيار مهمي انجام ميدادند: آنها با كمك درهاي جادويي به اتاق بچههاي انسان ميرفتند و با خنداندن آنها انرژي توليد ميكردند.
يكي از بهترين و مهربانترين هيولاهاي كمپاني، ساليوان بود. ساليوان، هيولايي بزرگ با بدن پشمالو، رنگ آبي و لكههاي بنفش بود. او دو شاخ كوچك روي سرش داشت و صدايي گرم و پرانرژي.هر شب، ساليوان وارد يك اتاق كودك ميشد، شوخي ميكرد، شكلك درميآورد و باعث ميشد كودك از ته دل بخندد. اين خندهها به انرژي تبديل ميشد و به كمك آن، شهر هيولاها روشن ميماند.اما يك شب، اتفاقي عجيب افتاد. وقتي ساليوان به در جادويياش نزديك شد، متوجه شد كه چراغ آن خاموش است. او به اتاق فرمان رفت و ديد كه روي صفحه نوشته شده:«كودك مورد نظر، ديگر نميخندد.»ساليوان نگران شد. چنين چيزي خيلي نادر بود. او از مدير بخش پرسيد:– «يعني چي كه نميخنده؟ مگه ميشه؟»مدير گفت:– «اسمش آرمانه. چند وقته خيلي ساكت شده. هيچ هيولايي نتونسته بخندوندش.»ساليوان با خودش گفت:– «من بايد تلاشمو بكنم. شايد بتونم دليل غمگين بودنش رو پيدا كنم.»او وارد در جادويي شد و به آرامي وارد اتاق آرمان شد. پسربچهاي در تختخوابش دراز كشيده بود، در تاريكي، با چشماني باز و بيروح. هيچ اسباببازي دور و برش نبود، و حتي پوسترهاي رنگارنگ از ديوار برداشته شده بودند.ساليوان با نرمي گفت:– «سلام كوچولو... من يه دوستم.»آرمان برنگشت. فقط آهي كشيد. ساليوان جلوتر رفت، روي زمين نشست و گفت:– «ميدوني؟ من خيلي بلد بودم بچهها رو بخندونم. ولي تو فرق داري. تو آرماني... و من بايد بيشتر تلاش كنم.»او شروع كرد به پشتك زدن، با صداي خندهدار صحبت كردن، حتي يك بار دمش به آباژور خورد و آن را انداخت. آرمان كمي لبش را جمع كرد، اما باز هم نخنديد.ساليوان تصميم گرفت كار متفاوتي بكند. آرام گفت:– «نميخوام بخندوني. فقط بگو چي شده.»آرمان زمزمه كرد:– «دوست صميميام از اين شهر رفته... و من ديگه با كسي بازي نميكنم.»ساليوان لحظهاي ساكت شد. بعد لبخند زد و گفت:– «ميدوني؟ منم يه بار بهترين دوستم، مايك، رفته بود مسافرت، و من خيلي تنها شدم. اما بعدش فهميدم كه دوستي فقط با بودن نيست. با ياد و دل هم هست.»او از كيفش يك عكس نقاشي شده درآورد كه يك هيولا و يك كودك را كنار هم نشان ميداد.– «اين رو يكي از بچهها برام كشيده بود. هر وقت دلتنگ ميشم، نگاهش ميكنم.»آرمان به آرامي نشست. براي اولين بار لبخند كوچكي روي صورتش آمد. گفت:– «ميشه دوباره اون صداي بامزهتو دربياري؟»ساليوان با خوشحالي صدا درآورد:– «بوووووهواهاااهااااا!»و آرمان زد زير خنده.چراغ روي در جادويي ناگهان روشن شد. مخزن انرژي پر شد. ساليوان با خوشحالي گفت:– «ديدي؟ فقط بايد به قلبت گوش ميكردم، نه فقط خندههات.»آن شب، ساليوان به كمپاني برگشت و براي همه تعريف كرد كه چگونه با مهرباني و شنيدن حرف دل يك كودك توانسته دوباره لبخند را به صورتش برگرداند.مدير كمپاني گفت:– «از امروز، خنداندن فقط با شوخي نيست. بعضي وقتها، يك حرف ساده، قويترين انرژي رو ميسازه.»از آن روز به بعد، ساليوان نهفقط يك خنداننده، بلكه يك شنوندهي واقعي شد. و كمپاني هيولاها بيشتر از هميشه پر از نور و انرژي شد. https://mooshima.com/
بازدید: